جدول جو
جدول جو

معنی سجده بردن - جستجوی لغت در جدول جو

سجده بردن
(اُ دَ)
سجده کردن. سجده آوردن:
سجده بردش نگار سیم اندام
باد عاشق بشرط خویش تمام.
نظامی.
بفرمانبری شاه را سجده برد
پذیرفته ها را به قاصد سپرد.
نظامی.
نه پی در جستجوی کس فشردم
نه جز روی تو کس را سجده بردم.
نظامی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(شِ تَ)
خبر خوشی برای کسی بردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
رشک دارم بر جنون آنکه پیش از دیگران
مژدۀ مرگم به سرو خوشخرام من برد.
میرزامحمد میلی (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
پیشانی بر خاک نهادن. سجده آوردن. پیشانی بر خاک سودن خضوع و شکررا: سرش (عبداﷲ زبیر) برداشتند و پیش حجاج بردند، سجده کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 189).
با تو در باغ بدیدار کند وعده همی
نرگس از شادی آن وعده کند سجده همی.
منوچهری.
کسی را کند سجده دانا که یزدان
گزیدستش از خلق مر رهبری را.
ناصرخسرو.
در سجده نکردنش چه گوئی
مجبور بده ست یا مخیر.
ناصرخسرو.
آفتاب پیش رخش (کنیزک) سجده کردی. (کلیله و دمنه).
حلقه کردند او چو شمعی در میان
سجده کردندش همه صحرائیان.
مولوی.
گفت ای زن پیش این بت سجده کن
ورنه در آتش بسوزی بی سخن.
مولوی.
هرگز اگر راه بمعنی برد
سجدۀ صورت نکند بت پرست.
سعدی.
کافر ارقامت همچون بت سیمین تو بیند
بار دیگر نکند سجدۀ بتهای رخامی.
سعدی (طیبات).
، ستودن. وصف کردن:
چو شعر من بخوانی دوست و دشمن
ترا سجده کند خندان و گریان.
ناصرخسرو (دیوان چ کتاب خانه طهران ص 326)
لغت نامه دهخدا
(مَ ذَلْ لَ)
اندوه بردن. غم خوردن:
نیز چه خواهی دگر خوش بخور و خوش بزی
انده فردا مبر گیتی خوابست و باد.
منوچهری.
نبریم انده گیتی که بسی فایده نیست
اگر ایدون که بریم انده او ور نبریم.
منوچهری.
رفتم بر دربانش و گفتم سخن خویش
گفتا مبر انده که بشد کانت گوهر.
ناصرخسرو.
سعدیا انده بیهوده مبر دانی چیست
چارۀ کار تو جان دادن و جانان دیدن.
سعدی.
گفتم انده مبر که بازآید
روز نوروز و لاله و ریحان.
سعدی.
و رجوع به اندوه بردن شود.
لغت نامه دهخدا
(چِلْ لَ / لِ دَ)
چیزی را از چیزی جدا کردن وپاک کردن مثلا طلا را از نقره و عسل را از موم. (شعوری ج 2 ورق 719) ، پاک کردن:
سپهبد دل از هر بدی ساده کرد
بدین بند کار ره آماده کرد.
اسدی (گرشاسبنامه).
گرفته همه لکهن و بسته روی
که و مه زنخ ساده کرده ز موی.
اسدی (گرشاسبنامه).
بیک ساعت آن چهل خروار چوب و رسن فروبرد وزمین ساده کرد از آن. (ترجمه فتوح اعثم کوفی ج 2 ص 441).
... چوبی از شاخ آن درخت ربود
هم ببالای نیزه ای کم و بیش
ساده کردش بچنگ و ناخن خویش.
نظامی.
، اطلس کردن. بی نقش کردن. ستردن نقش و نگار:
خاطرت کی رقم فیض پذیرد هیهات
مگر از نقش پراکنده ورق ساده کنی.
حافظ.
، ستردن موی را. تراشیدن. موی را کندن. برهنه کردن از موی:
گرفته همه لکهن و بسته روی
که و مه زنخ ساده کرده ز موی.
اسدی.
حف، ساده بکردن بروت و سر. (تاج المصادر بیهقی). حف شاربه، نیک برید بروت را تا ساده گردید لب. (منتهی الارب) ، ساده کردن پای. بیرون کردن کفش از پای. برهنه کردن پای. ساده گردانیدن پای. (منتهی الارب در مادۀ احفاء) ، خصی و اخته کردن. (ناظم الاطباء). بریدن مردی از بن
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
سجده کردن. سجود:
صد هزاران بحر و ماهی در وجود
سجده آرد پیش آن دریای جود.
مولوی.
او خدو انداخت بر رویی که ماه
سجده آرد پیش او درسجده گاه.
مثنوی.
، خاضع شدن. مطیع شدن:
بزرگوار خدایی که طبع و دستش را
همی نماز برد بحر و سجده آرد کان.
انوری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سجود بردن
تصویر سجود بردن
سجده کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سود بردن
تصویر سود بردن
بهره بردن فایده بردن
فرهنگ لغت هوشیار
سهل کردن آسان کردن، پاک کردن خالی کردن، اطلس کردن ستردن نقش و نگار، ستردن موی، چیزی را از چیزی جدا کردن مثلا طلا را از نقره و عسل را از موم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساده کردن
تصویر ساده کردن
((~. کَ دَ))
سهل کردن، آسان نمودن، پاک کردن، خالی کردن، اطلس کردن، ستردن نقش و نگار، ستردن موی، تراشیدن موی، چیزی را از چیزی جدا کردن مثلاً طلا را از نقره و عسل را از موم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ساده کردن
تصویر ساده کردن
لتبسيطٍ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از سود بردن
تصویر سود بردن
Profit
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از ساده کردن
تصویر ساده کردن
Streamline
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از ساده کردن
تصویر ساده کردن
simplifier
دیکشنری فارسی به فرانسوی
با بدگویی زیر پای کسی را خالی کردن، فضولی کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از ساده کردن
تصویر ساده کردن
kolaylaştırmak
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از ساده کردن
تصویر ساده کردن
آسان بنانا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از ساده کردن
تصویر ساده کردن
সহজ করা
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از ساده کردن
تصویر ساده کردن
ทำให้เรียบง่าย
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از ساده کردن
تصویر ساده کردن
kurahisisha
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از ساده کردن
تصویر ساده کردن
menyederhanakan
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از ساده کردن
تصویر ساده کردن
簡素化する
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از ساده کردن
تصویر ساده کردن
לפשט
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از ساده کردن
تصویر ساده کردن
간소화하다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از ساده کردن
تصویر ساده کردن
सरल बनाना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از ساده کردن
تصویر ساده کردن
stroomlijnen
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از ساده کردن
تصویر ساده کردن
simplificar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از ساده کردن
تصویر ساده کردن
semplificare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از ساده کردن
تصویر ساده کردن
simplificar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از ساده کردن
تصویر ساده کردن
精简
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از ساده کردن
تصویر ساده کردن
uprościć
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از ساده کردن
تصویر ساده کردن
спрощувати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از ساده کردن
تصویر ساده کردن
rationalisieren
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از ساده کردن
تصویر ساده کردن
упрощать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از سود بردن
تصویر سود بردن
получать прибыль
دیکشنری فارسی به روسی