سجده کردن. سجده آوردن: سجده بردش نگار سیم اندام باد عاشق بشرط خویش تمام. نظامی. بفرمانبری شاه را سجده برد پذیرفته ها را به قاصد سپرد. نظامی. نه پی در جستجوی کس فشردم نه جز روی تو کس را سجده بردم. نظامی
سجده کردن. سجده آوردن: سجده بردش نگار سیم اندام باد عاشق بشرط خویش تمام. نظامی. بفرمانبری شاه را سجده برد پذیرفته ها را به قاصد سپرد. نظامی. نه پی در جستجوی کس فشردم نه جز روی تو کس را سجده بردم. نظامی
پیشانی بر خاک نهادن. سجده آوردن. پیشانی بر خاک سودن خضوع و شکررا: سرش (عبداﷲ زبیر) برداشتند و پیش حجاج بردند، سجده کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 189). با تو در باغ بدیدار کند وعده همی نرگس از شادی آن وعده کند سجده همی. منوچهری. کسی را کند سجده دانا که یزدان گزیدستش از خلق مر رهبری را. ناصرخسرو. در سجده نکردنش چه گوئی مجبور بده ست یا مخیر. ناصرخسرو. آفتاب پیش رخش (کنیزک) سجده کردی. (کلیله و دمنه). حلقه کردند او چو شمعی در میان سجده کردندش همه صحرائیان. مولوی. گفت ای زن پیش این بت سجده کن ورنه در آتش بسوزی بی سخن. مولوی. هرگز اگر راه بمعنی برد سجدۀ صورت نکند بت پرست. سعدی. کافر ارقامت همچون بت سیمین تو بیند بار دیگر نکند سجدۀ بتهای رخامی. سعدی (طیبات). ، ستودن. وصف کردن: چو شعر من بخوانی دوست و دشمن ترا سجده کند خندان و گریان. ناصرخسرو (دیوان چ کتاب خانه طهران ص 326)
پیشانی بر خاک نهادن. سجده آوردن. پیشانی بر خاک سودن خضوع و شکررا: سرش (عبداﷲ زبیر) برداشتند و پیش حجاج بردند، سجده کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 189). با تو در باغ بدیدار کند وعده همی نرگس از شادی آن وعده کند سجده همی. منوچهری. کسی را کند سجده دانا که یزدان گزیدستش از خلق مر رهبری را. ناصرخسرو. در سجده نکردنش چه گوئی مجبور بُدَه ست یا مخیر. ناصرخسرو. آفتاب پیش رخش (کنیزک) سجده کردی. (کلیله و دمنه). حلقه کردند او چو شمعی در میان سجده کردندش همه صحرائیان. مولوی. گفت ای زن پیش این بت سجده کن ورنه در آتش بسوزی بی سخن. مولوی. هرگز اگر راه بمعنی برد سجدۀ صورت نکند بت پرست. سعدی. کافر ارقامت همچون بت سیمین تو بیند بار دیگر نکند سجدۀ بتهای رخامی. سعدی (طیبات). ، ستودن. وصف کردن: چو شعر من بخوانی دوست و دشمن ترا سجده کند خندان و گریان. ناصرخسرو (دیوان چ کتاب خانه طهران ص 326)
اندوه بردن. غم خوردن: نیز چه خواهی دگر خوش بخور و خوش بزی انده فردا مبر گیتی خوابست و باد. منوچهری. نبریم انده گیتی که بسی فایده نیست اگر ایدون که بریم انده او ور نبریم. منوچهری. رفتم بر دربانش و گفتم سخن خویش گفتا مبر انده که بشد کانت گوهر. ناصرخسرو. سعدیا انده بیهوده مبر دانی چیست چارۀ کار تو جان دادن و جانان دیدن. سعدی. گفتم انده مبر که بازآید روز نوروز و لاله و ریحان. سعدی. و رجوع به اندوه بردن شود.
اندوه بردن. غم خوردن: نیز چه خواهی دگر خوش بخور و خوش بزی انده فردا مبر گیتی خوابست و باد. منوچهری. نبریم انده گیتی که بسی فایده نیست اگر ایدون که بریم انده او ور نبریم. منوچهری. رفتم بر دربانش و گفتم سخن خویش گفتا مبر انده که بشد کانت گوهر. ناصرخسرو. سعدیا انده بیهوده مبر دانی چیست چارۀ کار تو جان دادن و جانان دیدن. سعدی. گفتم انده مبر که بازآید روز نوروز و لاله و ریحان. سعدی. و رجوع به اندوه بردن شود.
چیزی را از چیزی جدا کردن وپاک کردن مثلا طلا را از نقره و عسل را از موم. (شعوری ج 2 ورق 719) ، پاک کردن: سپهبد دل از هر بدی ساده کرد بدین بند کار ره آماده کرد. اسدی (گرشاسبنامه). گرفته همه لکهن و بسته روی که و مه زنخ ساده کرده ز موی. اسدی (گرشاسبنامه). بیک ساعت آن چهل خروار چوب و رسن فروبرد وزمین ساده کرد از آن. (ترجمه فتوح اعثم کوفی ج 2 ص 441). ... چوبی از شاخ آن درخت ربود هم ببالای نیزه ای کم و بیش ساده کردش بچنگ و ناخن خویش. نظامی. ، اطلس کردن. بی نقش کردن. ستردن نقش و نگار: خاطرت کی رقم فیض پذیرد هیهات مگر از نقش پراکنده ورق ساده کنی. حافظ. ، ستردن موی را. تراشیدن. موی را کندن. برهنه کردن از موی: گرفته همه لکهن و بسته روی که و مه زنخ ساده کرده ز موی. اسدی. حف، ساده بکردن بروت و سر. (تاج المصادر بیهقی). حف شاربه، نیک برید بروت را تا ساده گردید لب. (منتهی الارب) ، ساده کردن پای. بیرون کردن کفش از پای. برهنه کردن پای. ساده گردانیدن پای. (منتهی الارب در مادۀ احفاء) ، خصی و اخته کردن. (ناظم الاطباء). بریدن مردی از بن
چیزی را از چیزی جدا کردن وپاک کردن مثلا طلا را از نقره و عسل را از موم. (شعوری ج 2 ورق 719) ، پاک کردن: سپهبد دل از هر بدی ساده کرد بدین بند کار ره آماده کرد. اسدی (گرشاسبنامه). گرفته همه لکهن و بسته روی که و مه زنخ ساده کرده ز موی. اسدی (گرشاسبنامه). بیک ساعت آن چهل خروار چوب و رسن فروبرد وزمین ساده کرد از آن. (ترجمه فتوح اعثم کوفی ج 2 ص 441). ... چوبی از شاخ آن درخت ربود هم ببالای نیزه ای کم و بیش ساده کردش بچنگ و ناخن خویش. نظامی. ، اطلس کردن. بی نقش کردن. ستردن نقش و نگار: خاطرت کی رقم فیض پذیرد هیهات مگر از نقش پراکنده ورق ساده کنی. حافظ. ، ستردن موی را. تراشیدن. موی را کندن. برهنه کردن از موی: گرفته همه لکهن و بسته روی که و مه زنخ ساده کرده ز موی. اسدی. حف، ساده بکردن بروت و سر. (تاج المصادر بیهقی). حف شاربه، نیک برید بروت را تا ساده گردید لب. (منتهی الارب) ، ساده کردن پای. بیرون کردن کفش از پای. برهنه کردن پای. ساده گردانیدن پای. (منتهی الارب در مادۀ احفاء) ، خصی و اخته کردن. (ناظم الاطباء). بریدن مردی از بن
سجده کردن. سجود: صد هزاران بحر و ماهی در وجود سجده آرد پیش آن دریای جود. مولوی. او خدو انداخت بر رویی که ماه سجده آرد پیش او درسجده گاه. مثنوی. ، خاضع شدن. مطیع شدن: بزرگوار خدایی که طبع و دستش را همی نماز برد بحر و سجده آرد کان. انوری (از آنندراج)
سجده کردن. سجود: صد هزاران بحر و ماهی در وجود سجده آرد پیش آن دریای جود. مولوی. او خدو انداخت بر رویی که ماه سجده آرد پیش او درسجده گاه. مثنوی. ، خاضع شدن. مطیع شدن: بزرگوار خدایی که طبع و دستش را همی نماز برد بحر و سجده آرد کان. انوری (از آنندراج)
سهل کردن، آسان نمودن، پاک کردن، خالی کردن، اطلس کردن، ستردن نقش و نگار، ستردن موی، تراشیدن موی، چیزی را از چیزی جدا کردن مثلاً طلا را از نقره و عسل را از موم
سهل کردن، آسان نمودن، پاک کردن، خالی کردن، اطلس کردن، ستردن نقش و نگار، ستردن موی، تراشیدن موی، چیزی را از چیزی جدا کردن مثلاً طلا را از نقره و عسل را از موم